امیرعلیامیرعلی، تا این لحظه: 12 سال و 2 ماه و 4 روز سن داره

سیب بهشتی من

بدون عنوان

    پسر عزیزم، فرزند دلبندم برایت می نگارم از سختی های زندگی، از فراز و نشیب آن ، هر چند سخت است ولی صیقل می دهد روح را جسم را، بزرگت می کند، بزرگوارت می کند. اگر شاکر باشی و ننالی، اگر سختی را برای خود سختتر نسازی، ساخته می شوی، والا می شوی و بالا می روی. تا جایی که جز خدا را نبینی و جز رضای او نخواهی.    ...
26 آذر 1393

سی و سه

سی و سه ماهه ی شیرینم، نفسم،... بعد یک ماه بیماری و سرماخوردگی شدید که دست از نازنینم بر نمی داشت، دیدن خنده هایت مرهم روح  و جسمم هست. ای کاش خنده از لب هیچ فرزندی رخت برنبندد، الهی آمین. و این چنین شد که مادر بعد یک ماه، دوربین به دست شد  تا باز لحظات شیرین ثمره ی وجودش را ثبت نماید.           پسر ورزشکارم علاقه ی وافری به دوچرخه ثابت دارد، بماند که دقیقه ای بیش اجازه ی رکاب زدن به ما را  نمی دهد ولی خودش دوست دارد روی صندلیش بنشیند و دکمه بازی کند و البته سوال و جواب که اینا چین و چرا من نمی تونم پیچ و بچرخونم و ...          امیر...
12 آذر 1393

سی و دو ماهگی نفسم

  وجودم سرشار از محبت توست ای گنجینه ی زندگی. آبان ۹۳ است و یک عصر پاییزی در روز پنجشنبه، مادر هوای گشت و گذار به سرش زده ، بماند که کل تابستان کمتر همچین هوس هایی می کرد. گشت و گذار هم خلاصه شد در ماشین گردی، بعد پارک گردی، بعد کمی خرید که در تایم زیادی پسر خوش خواب ما که عصرها حتی چرت هم نمی زند چه رسد به خواب، خواب بودند.  البته هر وقت که سوار ماشین می شویم، مخصوصا بعد از ظهرها  پسرمان چرتی میزنند و عادت دوران نوزادیشان پا برجاست. خلاصه در روز گشت و گذار در کنار پارکی ، البته سوار بر ماشین مشغول خوردن کوکوی مامان پز بودیم که یک عدد گربه ی گرسنه نظرمان را به خود جلب کرد و ما هم دلرحم ، مقداری کوکو بهش دادیم. گربه ...
12 آذر 1393

سی و یک ماهگی گلم

    گل خوش بوی مادر، سی و یک ماه است که شبی را بی تو سر بر بالین نگذاشته ام و صبحم  را بی تو آغاز نکرده ام. نفسم به نفسهایت بند است، دلم به با تو بودن گرم است،                                                      ...
12 آذر 1393

بیست و هفت ماهگی عسلم

 بیست و هفت ماهگیت مبارک عسلم. عسل مادر در حال عسل خوردن در خانه ی مان جون.     امیرعلی آقا دو سالش که تموم شده بود. تمام روابط خوانوادگی رو میگفت بجز خاله، و از آنجایی که بعد از مامان و بابا، دایی میگفت، بین خاله و دایی کوچیکه کل کله حسابی برقرار بود. به همه ی خانم ها. اعم از آشنا و غریبه، عمه می گفت. آقایون جوان رو عمو و کمی مسن رو آقاجون(البته امیرعلی مبتکر،ابتکار به خرج داده بود و آقین دون رو جایگزین آقاجون کرده بود) صدا می کرد. آقین دون، مان دون(مامان جون)، عمه، عمو همه رو می گفت بجز خاله. بر طبق واقعیات ادای حرف خ مشکل است و به نظر بنده هر کس این کلمه را برای خواهر مادر برگذیده دشمن خاله بوده:-) حتی ا...
12 آذر 1393

بیست و شش

  پسر گل  بیست و شش ماهه ام سلام. روی ماهت را بوسه میزنم و قدردان خدایی هستم که فرشته ای همچون تو را به ما هدیه داد. چه زود گذشت بیست و شش ماه با تو بودن ، ، و چه زودتر ده ساله شد زندگی مشترک من و پدرت. زندگی که تو شیرینی بخش آن بودی، و البت که شیرینترش کردی. امروز  جمعه بیست و ششم اردیبهشت است، اردیبهشتی که ده سال پیش در بیست و ششم آن من و پدرت ، با هم بودن را آغاز کردیم.  در بیست و ششم آبانش به آشیانیمان رفتیم، وقتی  که مادرت درست بیست ساله شد. در بیست و ششم  اسفند نودش ،خانوادیمان سه نفره شد. نفر سومی که بوی بهشت میداد، با تمام معصومیتش و گریه هایی که  گوشهایمان را نوازش میداد. و هنوز هم صدای دلنشینت آ...
12 آذر 1393

بیست و پنج

 بعد از ظهری یه سر رفتیم بیرون به قصد پارک بردن کاکل پسر قند عسل. بعد یه کم خرید روزانه، نزدیکای پارک  خوابیدی مامانی. ما هم هی اینور برو اونور برو کردیم بلکه بیدار شی. اما نه خوابت سنگین بود. رسیدیم که خونه بیدار شدی و سرحال. دیگه خونه برو نبودی، مخصوصا که دو تا داداش همسایه امیررضا و امیرعباس رو هم که دیدی . مامانی رفت خونه . امیرعلی و بابایی هم گردش کنان پیش داداشا. داداش کوچیکه که دو ماه از امیرعلی بزرگتره ولی در فرز بودن انگار یه پسر ۴ سالست( البته به قول بابایی )، موتور شو داده بود تا امیرعلی سوارشه، امیرعلی ما هم که موتور ندیده ، کلی ذوق کرده بود. بابایی میگفت که دو تا داداش که فقط یازده ماه تفاوت سنی دارن(خدا به داد مادرشون...
12 آذر 1393